خیلی جاها از نخواستناشو هی نشدنا گفتم...از حرفاش گفتم از دلیلای بیخودیش ...

خیلی ازش حرف زدم

حتی گفتم پسرشو بیشتر از دوقلوهاش دوست داره...

یه جاهاییم نگفتم نمیدونم چرا ولی اگه میگفتم میترسیدم فکرکنین مامان واقعیم نیست که اینجوری میکنه که اینجوری میخواد...

ولی باید بگم سرنخواستنامم وایستاده...بگم نه حتی اگه با تموم فامیلش باید دربیوفته بخاطر من اینکارو میکنه...حتی عصبی میشه حتی داد میزنه حتی با صدای بلند فریاد میزنه بابا مگه دختر من نیست اختیارشو دارم وقتی نمیخواد چرا اصرار بیخود میکنین...تلفناشونو قطع میکنه جواب نمیده...ماهم جواب میدیم با اونا حرف نمیزنه...

حتی وقتی بالحن آروم منو وارد بازی راضی کردن میکنند میگه پاشو وسط نکشین زوری شوهرش بدینااااا گفته نمیخواد ...خواستن که زوری نیست...

باهاشون قهر میکنه خطو نشون میکشه میگه این پسر که فامیلتون نیست پسر فامیلتونم بود اگه این نمیخواست و انگشتشو میگیره سمتم و نگام میکنه اشاره میکنم آرومتر وسط جملش میگه نمیزارن کههههه  و رو به اونا ادامه میده اگه نتونستم راضیش کنم جلوتون وایمیستم این که فامیلتون نیست پس سنگشو به سینه نزنین....

هیچوقت جلوی فامیلای درجه یک هیچوقته هیچوقت اینجوری ندیده بودمش تو خونه اینجوری باجذبه حرف میزنه خطو نشون میکشه ولی این اولین باری بود که این مدلی با فامیلاش حرف میزد...


وقتی تنهاییم میبینم ته دل خودشم میخواسته اینکار بشه و بخاطر من انقد آشوب به پا کرده و پا سفت کرده که کسی بهم زور نگه اشک شوق میاد تو چشمم...حس میکنم شاید اونجاها هم که جلوم وایستاده تا به چیزایی که میخوام نرسم از محبتش بوده...



دلم گرم میشه که پس اگه نخوامم پشتمه ...



&کاری که بخاطرش کردمو واسم جبران کرد ...من از هشت سال عاشقیم گذشتم (صادقانه مجبور شدم ) از اقای خواستگار گذشتم چون مامانم جفتشونو نمیخواست...


تو این یه دوماهه دوبار پشتم بود ...

بی حساب شدیم تو این قضیه باهم...منتی سرش ندارم دیگه...لالم کرد با این کاراش...اون هیچوقت واسه کارایی که میکنه منت نمیذاره 


مامان شدن خیلی سخته هاااااا...


&دکتر قلبش گفته عصبی نباید بشه استرس ممنوع...خوراکش شده بود بخاطر من و من با چشمای گرد شده وسط عصبانیتاش و جنگیدناش فقط میتونستم دعا کنم که قلبش درد نیاد فشارش نره بالا که از لطف خدابود ...در واقع خدا به من رحم کرد چون سرقضیه من مامانم اینقد عصبی شده بود...

خدایا شکرت ...از این شکرای ریز و درشت زیاده زبونم قاصره وگرنه ناشکر نیستم...



یه نفس عمیق...


&انگشتر عقیقی که منوخواهرم واسه روز مادر واسش خریدیمو  وقتی ازش میپرسن کی خریدی با یه ذوقی میگع دخترام خریدن واسه روز مادر و منو خواهرم از خجالت اینکه طلاش خیلی کمه و ته جیبای دوتاییمون یهویی  همینقدر بوده بهونه میاریم که بخاطر عقیقش خریدیم آخه میدونستیم مامان عقیق قرمز دوست داره و سرخ و سفید میشیم جلوی فامیلا...ولی خدا میدونه مامانم با چه افتخاری از بین انگشتراش فقط اینو دستش میکنه